ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

خدافظی

 

« ننه، ننه، تروخدا به نسیبه چیزی نگی ها. ننه قسمت دادم. بفهمه سکته می کنه زودتر از زهرا می ره… شما؟ هیچی فقط دعا کن.»

مرد از وقتی دستش را جلوی سواری دراز کرد و با گفتن « بیمارستان » روی صندلی جلو نشست، یکریز دارد با موبایل حرف می زند. به لهجه جنوبی. چهره تکیده اش به ۶۰ سال و خرده ای می زند و یک گوشی رنگ و رو رفته ی سونی اریکسون دارد که هی می گذاردش توی جیب سمت چپ پیرهنش، نزدیک قلب. هنوز گوشی به صدای تپش های تند قلب مرد عادت نکرده که دوباره زنگش به صدا درمی آید و مرد با انگشت شستش آن را بالا می دهد و یکریز حرف می زند.

« حامد… بابا… سلام. برا چی زنگ زدی بابا؟… گفتم که به ننه. امشب می آرمش.برش می گردونم خونه پیش شما… حالش؟ معلومه که خوب نیست… حامد گریه نکن…گریه نکن حامد. مامانت بفهمه روزگارمون سیاس حامد.کجاس نسیبه؟..بهش چیزی نگین ها…حامد گریه نکن…قطع کن حامد. قطع کن. حلالت نمی کنم حامدها…. »

از گفتن این جمله آخری خودش هم بغض می کند. با انگشت شستش دوباره گوشی را به حالت اولش برمی گرداند و هنوز آن را پرت نکرده داخل جیب، باز مجبور می شود بازش کند و جواب بدهد. ننه است که طاقت نیاورده و دوبتره زنگ زده از حال زهرا بپرسد.

« نه ننه. نمی مونه تا فرداشب.چرک همه بدنشو گرفته. دکتر می گفت اگه از بیمارستان ببرمش خونه خیلی دووم بیاره تا صبح… ببینم می تونم بلیط هواپیما گیر بیارم. این مددکار بی… پول می ده برا خریدن بلیط اتوبوس… ننه تو فک می کنی بچم بتونه دووم بیاره روی صندلی اتوبوس. ۱۸ ساعت سالم بشینه روی صندلی مریض می شه ننه. این بچه نا نداره دیگه ننه… می آرمش دیگه. خودش می گه منو ببر خونه. می گه می خواد پیش شما باشه.پیش مامانش جون بده.»

گریه امان مرد را بریده اما از ننه می خواهد گریه نکند مبادا مادر زهرا خبردار شودو شیون کند. راننده تاکسی زیر چشمی مرد را نگاه می کند و مسافران صندلی عقبی هم چیزی نمی گویند. انگار از پنجره های باز سواری صدایی وارد نمی شود آنقدر که گاهی صداهای لرزان پشت گوشی هم به گوش می رسد.

« ننه دیشب یه لحظه گفتم تمومم کرد از بس این بچه پرپر زد رو دستم و کسی نبود به دادش برسه. مددکار بی… هم می گفت بیشتر از این نمی تونه بمونه تهران. نمی خواد پول بده ننه. پول اتوبوس رو به زور می ده. می گه بچه مردنی رو با اتوبوس برش گردونم جنوب. می مونه . طاقت نمی آره. امروز صبح گریه می کرد می گفت برگردیم خونه. التماسش کردم می گفت می دونم زیاد زنده نمی مونم. می گفت برم گردون خونه با مامان خدافظی کنم.راس می گه بچم. وقت اومدن مامانشو ندید از بس این مددکار بی… عجله کرد.»

۵۰۰ تومانی را از توی همان جیب پیرهنش در می آورد و محکم نگهش میدارد.دیگر موبایل را جواب نمی دهد. گوشی چند زنگ می خورد و بعد می رود روی لرزاننده و پاسخی نمی شنود، از شرمندگی ضربان تند قلب مرد ساکت می شود.

« آقا بیمارستان رسیدیم نگه دار.» ۵۰۰ تومانی را می گذارد روی داشبورد نزدیک فرمان. جایی که راننده ببیند و برش دارد. جوان اسکناس را بر می گرداند سمت مرد که پهنای صورتش از اشک خیس شده: « برو آقا. قابل نداره. فدای سرت.»

« برش دار مرد. خدا خودش داده. خودش هم هر وقت بخواد امانتی رو پس می گیره . ما کاره ای نیستیم که.»

 

در را باز می کند نسیم خنکی می پیچد داخل سواری و خیال بیرون رفتن هم ندارد.چند ثانیه ای است اذان تمام شده و رادیو دارد دعای روز چهاردهم ماه مبرک رمضان را پخش می کند: «… و مرا هدف تیر بلا و آفت های عالم قرار مده…» یکی دو فدم می رود و بر می گردد. سرش را از پنجره باز جلویی می آورد تو و می گوید: « دعا کنین برام تو این شب عزیز. از جدم امام حسین بخواین زهرام تا رسیدن به خونه زنده بمونه.»

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM