ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

               

 

یه روزی از محبت خارها گل می شدند

 اما الان از محبت ، گلها هم هار می شوند...

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مراقب مخفی


مسافران اتوبوس خانم جذاب و جوانی که با عصای سفید و با احتیاط از پلکان بالا می رفت را با دلسوزی نگاه می کردند.او کرایه را به راننده پرداخت کرد و سپس با کمک دستش صندلی ها را یافت،از راهروی اتوبوس عبور کرد و صندلی خالی را که راننده به او گفته بود پیدا کرد.سپس روی صندلی نشست،کیفش را روی پایش گذاشت و عصایش را به پایش تکیه داد.

یک سال از نابینا شدن سوزان،۳۴ ساله،می گذشت.او به دلیل یک تشخیص پزشکی اشتباه،بینایی خود را از دست داده و ناگهان به جهان تاریکی،خشم،ناامیدی و ترحم به خود سقوط کرده بود.زمانی او یک زن کاملا مستقل بود اماحال به دلیل چرخش ناگهانی که در سرنوشت او ایجاد شده بود خود را باری بر دوش اطرافیان می دانست و به ناچار خود را سرزنش می کرد.او با قلبی آکنده از خشم،عاجزانه با خود می گفت:«چرا این مسئله باید برای من اتفاق بیفتد؟

اما هر چه فریاد می زد،گریه می کرد یا دست به دعا برمی داشت،حقیقت تلخ عوض نمی شد_بینایی او بر گشت پذیر نبود

سوزان که زمانی روحیه ای شاد و خوش بینانه داشت،اکنون در ابری از افسردگی فرو رفته بود.به پایان رساندن روزها،تمرینی پر از خستگی و کسالت بود.تنها عاملی که او را وابسته می کرد،شوهرش مارک بود.

مارک افسر نیروی هوایی بود و از صمیم قلب سوزان را دوست داشت.هنگامی که سوزان بینایی خود را از دست داد،مارک غرق شدن او را در یأس و ناامیدی درک کرد.بنابراین تصمیم گرفت تا به همسرش در به دست آوردن توانایی و اعتماد به نفس دوباره کمک کند.او می خواست همسرش همانند سابق مستقل باشد.تجربیات نظامی مارک او را برای رویارویی با موقعیت های حساس آماده کرده بود،اما او می دانست که این نبرد،حساس ترین نبردی است که تا بحال تجربه کرده است.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان احساس کرد توانایی برگشتن به شغل خود را دارد.اما چگونه می توانست خود را به محل کارش برساند؟او قبلا با اتوبوس به محل کار می رفت،اما در حال حاضر از این که به تنهایی در شهر قدم بزند واهمه داشت.با این که محل کار این دو نفر در دو نقطه ی مخالف از شهر بود اما مارک داوطلب شد تا هر روز او را به محل کارش برساند.در ابتدا خیال سوزان راحت شد اما مارک اضطراب زیادی در حمایت از همسر نابینایش داشت.به زودی مارک دریافت که این برنامه ریزی درستی نیست،چون هم پر دردسر بود و هم هزینه ی زیادی در برداشت.

بنابراین او به خود قبولاند که سوزان دوباره با اتوبوس به محل کارش برود.اما حتی فکر کردن به بیان این مطلب هم او را به وحشت می انداخت.سوزان هنوز بسیار عصبانی و ضعیف بود.واکنش او چه خواهد بود؟

پیش بینی مارک درست بود.سوزان از فکر این که دوباره با اتوبوس به محل کارش برود وحشت زده شد.او با تلخی پاسخ داد:«من نابینا هستم!چگونه دریابم به کجا می روم؟حس می کنم می خواهی مرا ترک کنی.»قلب مارک با شنیدن این حرف ها به درد آمد اما می دانست چه باید بکند.او به سوزان قول داد که هر صبح و بعد ازظهر همراه او سوار اتوبوس بشود تا او به این وضعیت عادت کند.مهم نبود که این کار تا چه زمانی طول می کشد.

دقیقا همان کار را هم کرد.دو هفته ی کامل،مارک هر روز با لباس نظامی سوزان را هنگام رفتن به محل کار و برگشتن از آنجا همراهی می کرد.

او به سوزان آموخت تا به دیگر حواس خود اتکا کند،به خصوص حس شنوایی تا بتواند مسیر خود را تشخیص داده و با محیط جدید هماهنگ شود.او کمک کرد تا سوزان با راننده ی اتوبوس آشنا شود و از راننده هم خواست تا مراقب او باشد و همواره یک صندلی خالی برایش در نظر بگیرد.او سعی می کرد همواره سوزان را بخنداندحتی در روزهایی که چندان سرحال نبود،یا ممکن بود هنگام پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها لیز بخورد و یا زمانی که کیف از دستش می افتاد و تمام کاغذها و مدارکش بر روی سطح راهروی اتوبوس پراکنده می شد.

هر روز صبح آن ها این مسیر را با هم طی کرده و سپس مارک با تاکسی به محل کارش می رفت.این روال پرهزینه تر و خسته کننده تر از برنامه ریزی قبلی بود اما مارک می دانست که بالاخره زمانی فرا می رسد که سوزان همانند قبل خود به تنهایی سوار اتوبوس بشود.مارک به سوزان ایمان داشت.به زنی که قبل از نابینا شدن می شناخت،ایمان داشت.او می دانست که سوزان از هیچ چالشی هراس ندارد و هرگز امیدش را از دست نمی دهد و تسلیم نمی شود.

بالاخره زمانی فرا رسید که سوزان تصمیم گرفت این مسیر را به تنهایی طی کند.صبح دوشنبه فرا رسید.او قبل از این که خانه را ترک کند،دست هایش را به دور گردن مارک انداخت.کسی که به طور موقت در اتوبوس سواری او را همراهی کرده بود،شوهرش و بهترین دوستش بود.

چشم های سوزان به خاطر وفاداری،صبر و عشق مارک پر از اشک شد.با مارک خداحافظی کرد و برای اولین بار هر دو مسیری جداگانه را طی کردند.

دوشنبه،سه شنبه،چهارشنبه،پنج شنبه،….هر روز را به تنهایی و بدون مشکلی سپری کرد.سوزان هرگز احساسی به این خوبی را تجربه نکرده بود.او موفق شده بود!او به تنهایی به محل کار خود می رفت.

صبح روز جمعه،سوزان طبق معمول با اتوبوس به محل کار خود رهسپار شد.هنگام پیاده شدن وقتی کرایه ی اتوبوس را پرداخت می کرد راننده گفت:«خدایا!چقدر به تو غبطه می خورم

سوزان نمی دانست که راننده با او صحبت می کند یا با فرد دیگری.چه کسی ممکن بود به وضعیت زن نابینایی غبطه بخوردکه تمام سال گذشته را برای زندگی تلاش کرده است؟کنجکاو شد و از راننده پرسید:«چرا می گویید به حال من غبطه می خورید؟»

راننده پاسخ داد:«فکر می کنم از این که تا این حد مورد مراقبت و محافظت هستید احساس خوبی دارید؟»

سوزان واقعا نمی دانست که راننده در مورد چه مطلبی صحبت می کند.بنابراین دوباره پرسد:«منظورتان چیست؟»

راننده پاسخ داد:«در تمام طول هفته ی گذشته،هر روز صبح یک آقای خوش تیپ با لباس نظامی آن طرف خیابان می ایستادو پیاده شدن شما را از اتوبوس تماشا می کرد.بعد منتظر عبور شما از خیابان می ماند و نظاره گر ورود شما به دفتر کارتان بود.سپس بوسه ی کوچکی برایتان می فرستاد و پس از یک سلام کوچک نظامی اینجا را ترک می کرد.شما واقعا زن خوشبختی هستید.

اشک شوق بر گونه های سوزان جاری شد.اگرچه او نمی توانست مارک را ببیند اما همواره حضور او را در نزدیکی خود احساس کرده بود.

سوزان خوشبخت بود.خیلی خوشبخت!چون مارک هدیه ای بسیار قوی تر و ارزشمند تر از بینایی به او اهدا کرده بود.هدیه ای که برای باور کردنش نیاز به بینایی نبود هدیه ی عشق که قادر است روشنایی را بر هر تاریکی مستولی سازد.

 

 


نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

دیگری...

            

 

 

عشق با ما کردی اما زندگی با دیگری

تا به حالا نوبت ما بود و حالا دیگری

گفته بودی که مرا وقت سفر باید شناخت

عاقبت بار سفر بستی ولی با دیگری

هر نگاهت صد غزل در دفترم آواره کرد

با که حالا سر بگیرند این غزل ها؟دیگری؟

رسم دنیا بر همین بوده که عمری باغبان

پای گل می بارد و می چیند آن را دیگری

من که نفرینت نکردم.روزی اما میدهد

پاسخ کار تو را حالا خدا یا دیگری

 

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

عاشق پیانو


 

 

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید . همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن. همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود … با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد … یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه … فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه . … شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده . به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد . و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت. سه شب بود که اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد … احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط میشد . اون شب دختر غمگین بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه … دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشوبه خاطر اشک های دختر نواخت . … همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغتنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه … عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود … بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت … هر شب مثل شب قبل مثل شب اول … فقط برای اون می زد . … یک ماه ازش بی خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعیف شده بود … با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده … آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه … برای همیشه . اون شب … بعد از یه ماه … وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه … تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای بهم ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . – ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید … به خاطر ازدواج من و سامان …. امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : – حتما .. یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد.


نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM